شماره ٣٨٩: داور جاني، پس اين فرياد جان چون نشنوي

داور جاني، پس اين فرياد جان چون نشنوي
يارب آخر يارب فرياد خوان چون نشنوي
داد خواهم بر درت در خاک و خون افغان کنان
گير داد عاشقان ندهي فغان چون نشنوي
آه سوزان کز ره دل مي برم سوي دهان
سوي دل باز آرم از ره دهان چون نشنوي
هر زمان گوئي بگو تا خود نشان عشق چيست
من چه دانم داد عشقت را نشان چون نشنوي
در کمين غمزها ترکان کمان کش داشتي
گاه تير افشاندن آواز کمان چون نشنوي
جوش درياي سرشکم گوش ماهي بشنود
چون در آن دريا تو راندي جوش آن چون نشنوي
پرسي از حال دلم چون بشنوي فرياد من
حال دل چون پرسي از من هر زمان چون نشنوي
گوش زير زلف و زيور زان نهان کردي که آه
نشنوي پيدا ز من باري نهان چون نشنوي
گويمت کامروز جانم رفت زودش برزني
چون توئي جان داور اي جان حال جان چون نشنوي
هر دمت خاقاني از چشم و زبان گنجي دهد
نام خاقاني به گوش دوستان چون نشنوي
کوه سيميني و در کوه اوفتد آواز گنج
آخر اين آوازه گنج روان چون نشنوي